تهران، عاشورا ٨٨
خانواده امیر ارشد تاجمیر: همیشه لبخند بر لب.... و نوری که دیر در سینه اش دیده شد
انگار برای رفتن مهیا شده بود... سبکبار و سبک پا. یک هفته پیش از پروازش کویر بود
و لحظه های آخر... با چشمان باز رفت...
ما سلاحمان فریادمان بود
و شما باتوم و تفنگ
ما فریاد آزادی سر دادیم
شما زدید، کشتید، زیر گرفتید…
سکوت کردیم اما سکوتمان از رضایت نیست
ما هنوز هستیم...
ننگ و نفرت بر جمهوری اسلامی
نیما سلیمی
همون روز باید ترتیبت رو میدادیم کسکش
ReplyDeleteفکر کردی خودت قصر دررفتی؟
ما خانوادهت رو پیدا کردم بیشرف