محمدرضا عالیپیام (هالو)، شاعر و نویسندهی طنزپرداز، شامگاه چهارشنبه (۱۲ شهریور-۳ سپتامبر) دچار سکتهی قلبی شد و به بیمارستانی در تهران منتقل گردید.
هانی عالیپیام، فرزند این شاعر، با اعلام اینکه در حال حاضر حال پدرش بهتر است، در صفحهی فیسبوکش نوشته که «تیم پزشکی بیمارستان با توجه به علائم شدید سرگیجه و افتادگی چشم راست، احتمال بروز سکتهی مغزی را میدادند که خوشبختانه خطر رفع شد».
او از قول پزشک معالج هم اضافه کرده که پدرش «قبلا نیز یک سکتهی خفیف را رد کرده و متوجه نشده است».
هانی عالیپیام، اتفاقات روزهای سهشنبه و چهارشنبه را که منجر به سکتهی قلبی پدرش شد، اینگونه شرح داده است:
پدر بیست و چهار سال پیش در ساخت فیلم «بایسیکل ران» با بنیاد شهید (موسسه سینمایی) شریک بودند و بنیاد طی بیست سال حق و حقوق ایشان را نداده است. بعد از بیست سال پیگیری پرونده، رای دادگاه به نفع پدرم صادر شد.
بنیاد بلافاصله بعد از مطلع شدن، تمام پول خود را از حساب بانکی خارج کرد و تنها راه پیش روی پدرم توقیف اموال بنیاد بود. ایشان یازدهم شهریور ماه بعد از گرفتن حکم توقیف اموال به سراغ سروان برزگری مامور اجرای احکام کلانتری ۱۰۷ رفتند. وقتی برای اجرای حکم به دفتر بنیاد رفتیم سروان برزگری پنج دقیقه به بنیاد فرصت داد تا اموال را تحویل دهند. بعد از تماسهای مکرر، رای سروان برزگری برگشت و گفتند که نمیتوانند حکم را اجرا کنند و دادورز و نماینده دادستان باید حضور داشته باشند. پدر بعد از شنیدن این حرف برای آوردن دادورز رفت که بلافاصله سروان برزگری به من گفت: «پدرت بیست سال دویده تا حکم گرفته است و حالا بیست سال باید دنبال من بدود تا حکم را اجرا کند.» سروان برزگری بلافاصله محل را ترک کردند و پدر پس از بازگشت برای گرفتن گزارش و حکم دادگاه به کلانتری رفتند و تا ساعت ۳ هم منتظر شدند ولی آقای برزگری در کلانتری حضور نداشتند.
فردای آن روز، ۱۲ شهریور پدر برای گرفتن حکم به کلانتری مراجعه کردند که سروان برزگری از ساعت ۱۱ تا ۳ با توهین به پدر، او را معطل کرد و سر میدواند. شکایت پدر به ۱۹۷ و رییس کلانتری هم افاقه نکرد. در تمامی ساعاتی که پدر در کلانتری حضور داشت شاهد صحنههایی بود که لحظه به لحظه برای ایشان زجرآور بود. از جمله کارگری که از ماموران شهرداری که اورا با چاقو مورد ضرب و شتم قرار داده شاکی بود و جالب اینجا بود که مامور شهرداری در حال خنده با ماموران کلانتری بود و جای شاکی و متشاکی عوض شده بود و کارگر چارهای جز رضایت نداشت.
امروز پدر حالش بهتر بود، گفتم بابا جان بیا و بیخیال طلبت از بنیاد شو، بگذار بخورند ما که عمری بدون این پول زندگی کردیم و مستاجر بودیم، بقیهاش رو هم میگذرونیم. گفت پسرم بحث پول نیست بحث احقاق حق است بحث رانت خواری و رشوه خواری است که همه جای ادارات ما ریشه دوانده. مساله من کارگری است که با سر خونی در حیاط کلانتری مجبورش میکنند به مامور شهرداری رضایت دهد، مساله آن زنی است که بیست روز در کلانتری رفتم و آمدم و او را دیدم که با دست و پای در گچ میآمد و میرفت و کسی پاسخگوی او نبود. مساله این است که یک پاسبان این قدرت را دارد که حکم قاضی را زیر پا بگذارد و عمل نکند. پسرم تا همهی اینها هست ما هم هستیم مطمئن باش که من حالم خوب میشه چون خیلی شعر نگفته دارم...
مرگ بر جمهوری اسلامی
نیما سلیمی
No comments:
Post a Comment